پیرمردی، مفلس و برگشته بخت |
|
روزگاری داشت ناهموار و سخت |
هم پسر، هم دخترش بیمار بود |
|
هم بلای فقر و هم تیمار بود |
این، دوا میخواستی، آن یک پزشک |
|
این، غذایش آه بودی، آن سرشک |
این، عسل میخواست، آن یک شوربا |
|
این، لحافش پاره بود، آن یک قبا |
روزها میرفت بر بازار و کوی |
|
نان طلب میکرد و میبرد آبروی |
دست بر هر خودپرستی میگشود |
|
تا پشیزی بر پشیزی میفزود |